پیروِ پستِ قبل، قدردانی روز بیست و سوم باشه واسهی اینکه هِرا مامانِ منه. هرایی که مه، دوستداشتنیه، آرامشه و هیچوقت نمیذاره وقتی از اتاقم میام بیرون و دهنم رو به اندازهی تمساح باز میکنم و میگم گشنمه، شکمخالی برگردم.
تو فوقالعادهای.
پ.ن: راستش دقیق یادم نیست که قبلا هم از هِرا قدردانی کردم یا نه؛ اگه کردم هم، هیچ اشکالی نداره. چون این حقشه، حتی اگه همهی صد روز هم قدردانی مالِ اون باشه، باز حقشه.
پ.ن۲: الان چک کردم، قدردانی روز سوم مال هِرا بود. :)))) میتونیم قدردانی رو اینجوری تغییر بدیم که خدا واسهی من یه الگو فرستاده که میتونم برای شبیهش شدن تلاش کنم. واسه داشتن اون الگو، قدردانی میکنم. :)))
امروز یه دونه به آرزوهای تقریبا محالم اضافه شد.
آرزوهای محال دورن، دستیافتن بهشون سخته، شاید غیر ممکنه و میدونین؟ احمقانهس که داشته باشیشون. ولی همیشه افکار احمقانه بد نیستن. گاهی میونِ افکارِ احمقانه هم میشه یه چیز خوب پیدا کرد، مثل وقتایی که با زینب پشت سر هم ایدههای چرت و مزخرف میدیم و تهش یه چیز خوب و جالب توجه و دوستداشتنی پیدا میکنیم، که حتی خودمونم خندهمون میگیره از روند پیشرویش؛ یه روند کاملا احمقانه و چرت، که نهایتا تبدیل میشه به یه ایدهی رماتیسمی.
آرزوهای محالم این مدلیان. احمقانهان ولی قشنگن. اونقدر قشنگن که میشه به امید دست یافتن بهشون، تلاش کنی. اونقدر تلاش کنی که یه روز بالاخره بتونی خودت رو بین قشنگیش ببینی و از اینکه غیر ممکن رو ممکن کردی، لذت ببری.
انستیتو کَنسِر، تو برای من محالی ولی قشنگی. تمام تلاشم رو میکنم تا یه روزی داشته باشم تو رو.
- غرور فقط فریادی در میان باده.
- من خواهم مرد، تو خواهی مرد. همهی ما خواهیم مرد و جهان بدون کوچکترین اهمیتی به مرگ ما ادامه خواهد یافت. تنها فرصتی که داریم، همون فریاد میان باده این که چطور زندگی کنیم، چطوری بمیریم و پیش از مرگمون چقدر ایستادگی کنیم. پس میبینی؟ غرور تنها چیزیه که داریم.
سهگانهی قیام سرخ/جلد دوم: پسر زرّین - پیرس براون
Brainsparks پرسیده اگه یه روز از هیچی نمیترسیدی، چکار میکردی؟
یه کار خیلی خیلی هیجانی! مثلا پریدن از یه جای خیلی خیلی خیلی بالا و قشنگ. وایسم لبهی سکوی پرش، کوچکترین ترسی از ارتفاع نداشته باشم، اطرافم و دنیای اون پایین رو نگاه کنم و از تصور اینکه قراره به پرواز در بیام لذت ببرم. یه نفس عمیق بکشم، دستهام رو باز کنم و بپرم. بپرم و هیچی تو ذهنم نباشه. نه ترس از مردن، نه ترسِ از دست دادن قشنگیای زندگی، نه ترس از فراموش شدن و درد و خیلی چیزای دیگه. فقط بپرم و از پرشم لذت بپرم. هوا با شدت برخورد کنه به صورتم و من جیغ بزنم، شاد و سرحال و از ته دلم جیغ بزنم. فراموش کنم کیم، به کجا تعلق دارم و نباید اینکار رو میکردم.
میدونین، حس میکنم من آدمِ خیلی ترسوئیم. وگرنه این رویا اونقدر ناب و قشنگ و دوست داشتنیه که هرگز نباید از اجرائی کردنش سر باز زد. کاش میشد اینقدر ترسو نباشم.
کاملا واضحه که بعد این چند روزی که نیومدم، باید کلی خجالت بکشم و میکشم. ولی خب شاهزاده اومدهبود، درگیر درسها و دورهمیای فامیلی بودم و خیلی وقت نکردم بیام اینجا. ولی خب تمام این روزا قدردانی بزرگم اومدنِ شاهزاده بود.
خونهی مامانبزرگ که بودم و به شوخیای فامیل حین پانتومیم میخندیدم، داشتم فکر میکردم داشتنِ آدمهایی که بتونن بخندوننت چقدر خوبه، چقدر لازمه. حداقل، برای من. اینکه وقتی فکر میکنی هیچی نمیتونه خوشحالت کنه یهو یاد اون کسایی که میتونن بخندوننت بیوفتی و باز امیدوار بشی. من خیلی خوشبختم که تا قبل از این شاهزاده رو داشتم و بعد ازین، "او" رو. این داشتنشون خیلی خوبه. اینکه خودشون شاید ندونن ولی مفیدن، خیلیم مفیدن. اینکه خندههای بقیه رو میسازن، صداهای قشنگِ خونهها رو، حالِ خوب رو. من هیچوقت نتونستم این مدلی باشم، فقط احتیاج دارم به اینکه توی حال بدم، بتونم دلیلی برای خنده پیدا کنم. خودم بلد نیستم اینکار رو و پیدا کردن دلیل واسه خندیدن رو. برای همین لازمشون دارم توی زندگیم.
خدای بزرگ، ممنونم که برای باقیِ زندگیم، "او" رو دارم که منو میخندونه و نمیذاره واسه خندیدن، بیدلیل باشم. ممنونم که جدیت و اخم رو ترجیح نمیده، ممنونم که اونو برام فرستادی، نه یه آدم جدی رو.
خب، اوضاع یکم ترسناکه. هِرا سر درده و خودتون میدونید وقتی مامانا سر دردن، چه بلایی سرِ خونه میاد. نشونههایی از سرماخوردگی توی تهتغاری دیده میشه و معدهی منم دوباره تمام بالاتنهم رو درگیر درد کرده، پریزاد هم به شدت سرما خورده، طوری که کریتوس رفت دنبالش و آوردش خونه و سه روز گواهیِ استراحت گرفته و نمیتونه بره بیمارستان، و از وقتی اومد فقط بابت سوپی که براش پختم تشکر کرد و رفت زیر پتو.
ولی میدونین؟ یه قدردانی توی این وضعیت دارم. اونم اینکه خدای من توی هر مشکلی یه نکتهی مثبت میذاره و میدونین اون چیه؟ اینکه اگه پریزاد استراحت پزشکی نداشت نمیتونست بیاد و خونوادهمون تکمیل بشه، و نمیتونست شب یلدا اینجا باشه چون شیفت داشت و ما پنجمین شب یلدامون رو بدونِ هم میگذروندیم. قدردانیِ روز بیست و یکم باشه برای مهربونیِ خدای من، که حواسش به من و خونوادهم هست.
خیلی دوستت دارم. و ما خوب میشیم. مطمئنم که هر چقدر به اومدنِ شاهزاده نزدیکتر بشیم، حالمون هم خوبِ خوب میشه.
درباره این سایت